دلم غرق نگاه آخرت ماند
غریب من، غم پهناورت ماند
فرستادی به میدان اکبرت را
میان معرکه پیغمبرت ماند
از آن بغض نگاه گریه دارت
که خیره بر گلوی اصغرت ماند...
من و اهل حرم فهمیده بودیم
کنار علقمه بال و پرت ماند
خدا را شکر بعد از رفتن تو
به دوش خسته گرمای سرت ماند
دو چشمه زمزم از چشم ترم رفت
ولی سعی و صفای حنجرت ماند
و هفتاد و دو حسرت در دل من
برای یک کفن بر پیکرت ماند
هدف این بود فریادت بمیرد
به روی نیزه اما منبرت ماند
به « نیزه» در « تنور» و « دیر» در « طشت» ...
به هر جا رد پایی از سرت ماند
تو را کشتند، نامت زنده تر شد
سرت رفت ای دلاور سنگرت ماند
پس از تو ای خلیل سر بریده
به دور از سقف و سایه هاجرت ماند
به زنده ماندن تو شک ندارم
اگر رفتی شکوه باورت ماند
اگر چه ظاهراً خوابیده طوفان
دلم غرق نگاه آخرت ماند
لرزاند کوه شانه هایم
وقتی که پر شد از گُسل اشک
وقتی سرت می ریخت و من
می ریختم از روی تَل اشک
بی وقفه می جنگید آن روز
در سینه ی من با اجل اشک
بی شک پس از تو مرده بودم
انداخت در مرگم خلل اشک
آهی نمانده در بساطم
صد شکر مانده لااقل اشک
با من بمان در سجده هایم
حَیَّ عَلی خَیر العمل- اشک!
می شود در برگ ریز عاطفه
باز هم از دیده ه ها اشکی فشاند
می شود در فصل غربت پیشگی
خویش را از درد بی دردی تکاند
می شود با تکیه بر یاد بهار
سرو بود و در مسیر باد ماند
با دلی شوریده ابراهیم وار
می شود نمرود را از پا نشاند
در هجوم لشکر نامرد ها
می شود عباس بود و مرد ماند ....
باز هم در وسعت چشمان تو گم شد غمم
تازه پیدا کردمت ای ماه از رفتن مگو
رحم کن بر قلب تنگ آسمان، با باد هم
از گلوی تشنه و از تیغ اهریمن مگو
این که می افتد تنت چون برگ قرآن بر زمین
این که می گیرد سرت را خاک بر دامن مگو
یک اشارت از نگاه تشنه ات ما را بس است
آفتاب دل! غروبت را به من روشن مگو
باسلامت تازه شد در باغ من برگ امید
ای امید تازه ام از کهنه پیراهن مگو