شدی آسوده از غمها غریب آل پیغمبر
دگر چشمت نمی افتد به جای خالی مادر
امیر مهربانی ها بسی جور و جفا دیدی
برادر بی وفایی از غریب و آشنا دیدی
غریب آل پیغمبر.....
من و ماه و سکوت و غم من و شب های تنهایی
تو و لبخند پیغمبر من و بار شکیبایی
غریب آل پیغمبر.....
دوباره اشک من خون در نگاه ارغوانی شد
زمین با ناله می گوید : حسن هم آسمانی شد
غریب آل پیغمبر.....
تمام لحظه های تو اگر اندوهِ ممتد شد
نه یک وادی دلت لرزید نه یک منزل مردد شد
غریب آل پیغمبر.....
چراغ خانه ی زهرا دو چشم آسمان جویت
نمی شد باور زینب به این زودی غم رویت
غریب آل پیغمبر.....
چه تصوریر به جا مانده از آن چشم سحر خیزت
از این پس یار همدیگر من و یاد دل انگیزت
غریب آل پیغمبر.....
رها قلب پر از مهرت شده از این غریبستان
غمت دریای بی ساحل فراقت داغ بی پایان
غریب آل پیغمبر......
به دست دشمنت آخر دوا شد در دِ دیرینی
بر آمد از دل تلخی عجب لبخند شیرینی
غریب آل پیغمبر......
هرکجا می نگرم داغ حسن جلوه گراست
اول کار غم و آخر ماه صفر است
کور باد آنکه غمت را به جهان تازه ندید
هر زمان داغ تو از پیش مرا تازه تر است
سخن از داغ تو درراه گلو می ماند
بر در خانه غمهای توقفلی قدر است
چند روزی است کسی سر به یتیمان نزده
منتظر چشم یتیمان پریشان به در است
دست عباس که داغش کمری می شکند
امشب از داغ جگر سوز حسن بر کمر است
سر به دیوار دل خویش گذارد زینب
می کند گریه بر آن ماه که نور سحر است
گفتم از ماه و سحر ، آه چه یادم آمد
خاطرم سوخت ازآن ماه که در طشت زر است
آه بگذار دمی سیر بگرید زینب
بخدا چاره این آتش دل چشم تر است
این دل و کشتی طوفان زده ی غم روزی
با سری غرقه بخون بر سر نی همسفر است
با زبان دل آزرده حسن می گوید
با دلی خسته که تسلیم قضا و قدر است
شد پر از تلخ ترین خاطره ها خاطر من
خاطر آسوده روم چون که خدا دادگر است
آفتاب لب بام است دگر عمر حسن
روح از پیکر من سوی خدا رهسپر است
چاره جز مرگ ندارد گره کور غمم
مرگ در کام من غمزده شهد و شکر است
زیر لب خسته و آهسته سخن می گوید
گوش دل کو؟ به کلامی که چو در و گهر است
بر لب چون صدفش مانده همین چند گهر
بشنوید این سخن زاده ی خیر البشر است
اِستعد لِسفر قَبلَ حلولِ اَجَلک
توشه آماده کنید این سفری پر خطر است
یعنی ای شیعه ی دل داده به آیین حسن
غافل از خود منشین دست اجل پشت در است
همرهان توشه و بار سفر آماده کنید
پیش روی همه روزی بخدا این سفر است
توشه از سفره ی تقوا و عمل باید برد
که در آن ظلمت ره نور عمل کارگر است
دور از خویش مبین ای دل غفلت زده مرگ
که اجل از مژه برچشم تو نزدیکتر است
می کند زمزمه درگوش تو هر موی سفید
دل نبندید به دنیا که محل گذر است
دل به آینده مباز و غم دیروز مخور
صبح فردا چو دمد «روزی» و« روزی» دگر است
هرکه آمد به حصاری که خدا ساخت زعشق
سعی شیطان به فریب دل او بی ثمر است
مکن آلوده عصیان وخطا عمر گران
هر که شد شیعه ی مولا زخطا بر حذر است
تا به دل مهر حسن دارم و سودای حسین
عشق در هر قدم و هر خطرم راهبر است
ای حسن درد غمت را به دو عالم ندهم
عشق شیرین منی تا زوجودم اثر است