خورشید وسط آسمان و درست بالای سر ما خیمه زده بود و تا چشم کار می کرد جاده بود و آسفالت داغ
. تنها سر پناه جمع چهار نفری ما که عقب یک تو یوتا عازم منطقه بودیم یک چفیه بود که گاهی زیر اندازمان بود و زمانی سایبان .
من که سرم را کمی از زیر چفیه بیرون آورده بودم گفتم : « بچه هابه نظر شما الآن دمای هوا چنده ؟ سعید که صورتش از شدت گرما چنان سرخ شده بود که گویی تازه از کنار تنور آمده ، گفت: « نمی دونم اما اگه یه کتری آب رو صورتم بذاری نیم ساعته یه چای لب سوز، لب رنگ ، لبریز آماده میشه. »
محمد که دانشجوی رشته ادبیات فارسی بود و در بین بچه های گردان به مولوی مشهور شده بود با لبخندی توام با رضایت گفت: « آفرین سعید مبالغه ی نسبتاَ خوبی بود.» و بعد بدون اینکه به صدای شلیک خنده ی ما توجه کند ادامه داد: « بچه ها هر کس کوتاهترین و زیباترین جمله را در وصف گرما و حال و روز ما بگوید جایزه دارد» بدین ترتیب محمد جمع چهار نفری ما را که زیر یک چفیه پناه گرفته بودیم تبدیل به یک مجمع ادبی تمام عیار کرد .
مدتی به سکوت و زمزمه های زیر لب سپری شد تا اینکه سکوت شکسته شد و هر کس به فراخور بضاعت خود هنر نمایی کرد . اما از تحسین های نه چندان قابل توجه محمد معلوم بود هنوز جمله ای که باب طبع او باشد عنوان نشده است تا اینکه « ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد » . سعید که در ذوق ادبی دست کمی از محمد نداشت و هر دو از یک دانشگاه اعزام شده بودند چفیه را کنار زد و در حالیکه به چشمان منتظر محمد زل زده بود تمام قامت ایستاد و با صدای بلند گفت :
« ماییم و آسمان آتنش گرفته ، ما ییم و کویری لبریز از عطش ، اینجا خورشید هم به دنبال سایبان می گردد ...»
محمد مثل کسی که تیم مورد علاقه اش در آخرین لحظات بازی گل برتری را زده باشد فریاد گشید : آفرین ، مرحبا، بارک الله سعید! عجب پارادکس قشنگی.
سعید با همان دستی که چفیه را گرفته بود می خواست به قول خودش عرق شرم از روی پیشانی پاک کند که چفیه از دستش افتاد و مثل مرغی که از قفس بپرد از مقابل چشمان ما دور شد و تنها سایبان ما بر باد رفت .
اما چنان محفل ادبی ما گرم شده بود که گرمای آفتاب دیگر چندان محسوس نبود و از دست دادن چفیه هم ما را از ادامه ی کار باز نداشت . البته در مراحل بعدی پای شعر و نثر مسجع و ظرافت های ادبی قرآن و حدیث به میان کشیده شد تا اینکه با نطق زیبا و پایانی محمد ختم جلسه اعلام شد .
وقتی به منطقه رسیدیم چیزی به غروب آفتاب نمانده بود . صدای دلنشین قرآن که از بلند گوی اردوگاه پخش می شد گوش جان را نوازش می داد و قلب های آکنده از عشق را آماده ی لحظه ی باشکوه حضور می کرد .
بچه ها برای رسیدن به نمازخانه از یکدیگر سبقت می گرفتند . حال محمد منقلب شد ، گویی آدم دیگری شده بود . البته این حالت معنوی و دیدنی را قبلاَ هم از او دیده بودیم . درخشش اشک چشمان درشت و آبی او را قسمتی از آسمان کرده بود . او به غروب آفتاب خیره شده بود و من به طلوع روی او . آرام دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت : « من تعجب می کنم از کسی که نماز را فقط یک تکلیف می داند ، ما باید از خدا ممنون باشیم که ما را به بارگاه نماز راه داده است . نماز رشته ی پیوند زمین است با آسمان » من به شوخی گفتم : « آن پارادکس بود ، این چیست؟» گفت : این عشق است . گفتم : از آن به وجد آمدی و از این به گریه . لبخندی زد و در حالیکه آستین را برای وضو بالا می کشید گفت : « از هر دو به وجد آمدم اما آن وجد از قطره بود و این وجد از دریا ، آن وجد از لفظ بود و این وجد از معنا، آن دهانم را گشود و این چشمم را »