به خود می بالم که سقا و علمدارم تو هستی
به خود می نازم که سردار وفادارم تو هستی
تو نور ی به راه و تو راهی به آینده ای
تو بوذر تو سلمان تو فریاد پاینده ای
امیر منی دلیر منی
علمدارم تو هستی
تو یک باغ نوری که در دامن دل شکفت
تو آن مست یکتا پرستی که جز یک نگفت
به غم مرهمی مسیحا دمی
علمدارم تو هستی
بنازم به دست و به تیغ خطر ساز
به عزم و به این رزم بنیان برانداز تو
به عزمت سلام به رزمت سلام
علمدارم تو هستی
تو در حمله چون سیلی و سنگ خارا کنی
تو نوحی به طوفان تو روح خدا در تنی
تو مهر منی تو قهر منی
علمدارم تو هستی
کشم ناز چشمی که چشم انتطار بلاست
زنم بوسه دستی که جای لب مرتضاست
صف آرای من دل آسای من
علمدارم تو هستی
تو از مهر و ماهی تو از آب و آیینه ای
تو مرهم به زخم دل و آتش سینه ای
تو یار منی قرار منی
علمدارم تو هستی
قسم بر نگاهت که بوی سفر می دهد
به لبخند و اشکت که از غم خبر می دهد
تو جان منی امان منی
علمدار سپاهم
تو گفتی ندارم در این غصه و غم قرار
خلیلم تن عاشقم را به آتش سپار
صدایت دوا نگاهت شفا
علمدار سپاهم
تو گفتی شهادت مرا فصل بشکفتن است
و آسوده مردن غم کهنه ای با من است
چه شور آفرین نشستی به زین
علمدارم تو هستی