اندک اندک می رفت
عمر شب رو به زوال
شب لبریز یقین
شب سرشار از عشق
شب خوشبخت ترین قافله ی روی زمین
آن شب قدر که از نور تجلی پر بود
« عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
شب قدری که در آن مدعی مرد نما راه نداشت
« دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد»
شب هفتاد دو پروانه و یک شمعِ سراپا احساس
شب هفتاد و سه لبخند قشنگ
شب لالایی شیرین رباب
شب دلگرمی زینب به حسین و عباس
آن شب قدر که بود
بارش ابر کرامت یکریز
خیمه ها پر شده بود از نفس شور انگیز
شبی از جنس سحر
شب بی سابقه ی کم شدن فاصله ها
و پر از پنجره ی باز شده رو به خدا
بین هفتاد و دو تن
قحطی یک سرِ سرگرم به تن
همه مشغول حسین
تا که فرمود حبیب دلشان:
« انی لا اعلم اصحاباً اوفی بالعهد»
نشنیدم وَ ندیدم زشما
یار و همراه وفادار تری
لیک ای همسفران ، همراهان
به شما کار ندارد دشمن
قصد این قوم فقط ریختن خون من است
هر که می خواهد از این معرکه جان بردارد
برود باکی نیست...
پیش تر از همه عباسِ علی گفت به فریاد رسا
عشق من ، مستی من ، ای همه ی هستی من
ای که با مهر تو آمیخته شد آب و گلم
مرگ تو مرگ من است
به نفس های تو بند است طپش های دلم
جان چه قابل که برای تو شود قربانی
بعد از آن جمله نمودند تاسی به علمدار حسین
وبه این مضمون گفتند همه
با چه رویی ، به کجا بار ندامت ببریم
ننگمان باد اگر
تار مویی زتو کم گردد و ما جان به سلامت ببریم...
اندک اندک می رفت
عمر شب رو به زوال
مطلع الفجر دمید
از پی یک شب قدر
و سحر با طبقی پر شده از تحفه ی هر روزه ی خویش
تازه پیدا شده بود
صبح عاشورا بود
آب ، آتش ، باد ، خاک
چار عنصر همه در برزخ احساس خطر
آسمان، کوه ، زمین ، رود وَ حتی نفس پاک نسیم
همه بی صبر و قرار
همه دلواپس یک حادثه ی بی تکرار
لحظه ها ، ثانیه ها سر به گریبان بی تاب
دست بر دامن اعجاز توقف بودند
کاش می ماند زمان
صبح عاشورا بود
یک طرف پرچم خورشید برافراشته بود
یک طرف دشت پر از ظلمت انباشته بود
آن طرف
آن طرف خیمه ی نور
و کمی دور تر از لشکر مردان غیور
دشت پر از نفس شیطان بود
دشت از معنی وارونه ی انسان پر بود
شب پرستان همه یکجا جمعند
هرچه خواهی شمشیر هرچه خواهی خنجر هرچه خواهی نامرد
ناگهان چشم امام
چشم گنجینه ی نور
چشم سرمایه طور
چشم خورشید به انبوه سیاهی افتاد
زیر لب گفت خدایا تو پناه همه ای
تو دراین دشت بلاخیز فقط یار منی
تو به هر بغض گلوگیر هوادار منی
با همین زمزمه ی نورانی
با دلی پر شده از شوق به آدم شدن انسانها
پیش خود گفت دل دشمن من بیماراست
عقل می گفت بمان
عشق می گفت برو
شاید اعجاز مسیحایی تو
در دل مرده ی این قوم اثربگذارد
بعد از آن مثل طبیبی دوار
گشت بر مرکب تقدیر سوار
خیمه ها پشت سر انداخته وچند قدم فاصله از لشکر توحید گرفت
و به آواز بلند
گفت : ای مردم ظلمت زده من خورشیدم
می شناسید مرا؟
به چه قیمت دل خود مرتع شیطان کردید
و مرا دشمن خود می دانید
به خدا بین شما ، غیر شما ، نیست کسی غیر از من
پسر دختر پیغمبرتان
چشم خود باز کنید و به خود آیید و به خود برگردید
و ببینید رواست
کشتن پاره ای از پیکر پیغمبرتان؟
نشنیدید که گفت:
سید و سرور و آقای جوانان بهشتند حسین و حسنم؟
رحم بر خویشتن خویش کنید و تن خود
هیزم آتش دوزخ نکنید
نیستم من آیا؟
پسر « ابن عم» عشق، علی
صاحب دست برافراشته بر بام غدیر
که به تصدیق پیمبر که در ایمان به خدا از همگان پیش تر است؟
آه ای کور دلان خوب ببینید « حسین بن علی بن ابیطالب » را
این نبودید شما نامه نوشتید به من
باغ ها پر شده از شاخه ی پر بار بیا؟
شده ایم ای پسر فاطمه ما
همه آماده ی پیکار بیا؟
راه را گم نکنید ، چاه پیدا نکنید .
همه ساکت بودنند
جز به انکار کسی لب به جوابی نگشود
زان میان جغد اسیر قفسی، با خیال عبثی
حرف از بیعت و تسلیم کشیده به میان
وسخن از لب و از حنجر شیطان می زد:
گفت: ما نامه نوشتیم اگر یا ننوشتیم گذشت
تو بیا بیعت کن...
کور بودند و ندیدند حسین
از سر درد نه از ترس سخن می گوید .
کوفیان ! کور دلان!
پسر شیر خدا را زچه می ترسانید
گفت هیهات که من یکقدم از راه بحق آمده ام برگردم
نه خداوند پسندد ، نه رسولش وَ نه هر مومن آزاده که من
پسر فاطمه، پرورده ی آن دامن « طابٌ طَهُرت»
بپذیرم ذلت
من و بیعت هرگز، من و ذلت ابدا
عهدتان سست به یک سنگ و سبو می ماند
مثل دردید شما
مثل بیماری بی راه علاجید شما
مثل یک خار به چشم
مثل یک میوه ی تلخید که در راه گلو می ماند
ای که دادید به ابلیس لگام
از شما نیست عجب این همه بی پروایی
چون شکم های شما پر شده از مال حرام