آتشی از دل یک واقعه ما را می سوخت
لحظه ها را نفس ثانیه ها را می سوخت
داغ هفتاد و دو تن در دل یک قافله بود
خاطری سوخته و
خاطراتی که پر از حرمله بود
و نگاهی که هنوز
گوئیا منتظر یک خبر از علقمه بود
و سری تشنه که تا کرب و بلا با بدنش فاصله بود
هر کجا گریه کمی فرصت دیدن می داد
روی پیشانی بابا اثر سنگ هویدا تر بود
دل ما سوخته تر می شد و غم آتش افروخته تر
به ترک های لبش چشم همه دوخته تر
آه از امت پیمان شکن و مهمان کش
که چه آسان از دست
دامن پرچم تقوا د ادند
عاقبت آخرت خویش به دنیا دادند
ماه را ... ماه را ...در طبقی جا دادند ...
آسمان روی زمین ریخته بود
ماه در طشت زری
و دل سوخته ی قافله ای بود عزادار سری
مردی از سمت گناه
کور و گم کرده ی راه
مردی از جنس فجور
از تبار زر و زور
در سراشیب سقوطی که نمانده ست بجا
چیزی از بندگی اش
و گره خورده گمانش به گناه و زده ابلیس ورق
دفتر زندگی اش
تار و پودش همه شر
کینه هایش همه کهنه همه دور
مست از قدرت پوشالی خود
در صدد بود که تاریکی شب را به رخ روز نمایان بکشد
در صدد بود که اعلام کند
مرگ خورشید مرا...
پرده از کفر نهان یکسره برداشته بود
خیزران می زد و می خواند رجز با نفس شیطانی
گفت با وزن ابو جهلی و با قافیه ی سفیانی
«لیت اشیاخی ببدر شهدوا....
فخر می کرد به یک روز و شب پر شده از سنگدلی
بستن آ ب به روی حرم آل علی
فخر می کرد به روزی که برید
لب خشکیده سر از پیکرمردان خدا
فخر می کرد به دستی که کشید
اهل بیت شهدا را در بند
و به چشمی که ندید
نسبت ما به رسولی که خدا خورده به عمرش سوگند
فخر می کرد به آتش زدن خیمه ی عشق
و به غارتگری اش
فخر می کرد به تاریکی خود
و به دشمن شدنش با نفس صبح سپید
زدن چوب به لبهای شهید...
گفت ای کاش که اجداد من اینجا بودند
تا که از فرط شعف می گفتند
آفرین ! دست مریزاد یزید ...
نمک طعنه به زخم جگر سوخته ی ما می زد
تا توانست به ما فخر فروخت
دل دشمن دل دوست
دل ما را می سوخت...
ناگهان هیبت سنگین صدایی همه را ساکت کرد
عمه ام زینب بود
دست پرورده ی زهرا و علی
چه وقاری ، چه شکوهی ، چه دلی
مثل توفان شده بود
مثل یک ابر پر از بغض بهار
مثل یک موج بلند
همه را غرق کلامش می کرد
و چه جانانه دفاعی آنجا
یک جگر سوخته از نام امامش می کرد
نوری از مشرق یک حنجره تابید و سحر پیدا شد
مشت شب را وا کرد
برد تا منبر و محراب دل قافله را
خطبه ای خواند که از آل امیه همه را
از پدر تا به پسر رسوا کرد
چشم ها گوش همه گشت و زبانها لالش
چه شباهت به علی پیدا کرد
منطق روشن و استدلالش
خنده ها گریه شد و مجلس شادی به عزا گشت بدل
پهلوان کلماتش کمر حیله شکست
بند بندش همه زنجیر شد و
دست دشمن را بست
آتش از حنجره ی حیدری اش می بارید
مثل توفان شده بود ...
کرد آغاز سخن را به سپاس و به ثنا
خواند از سوره ی روم و سبب قهر خدا ، عاقبت عاد و ثمود...
گفت ای بار گناه!
اگر امروز به ما
تنگ اقطار زمین کردی و آفاق سما
تا که در بند کشیدی و کشاندی چو اسیران ما را
کو به کو شهر به شهر
نکند باورت گشته که پیروز شدی
ما همه نزد خدا خوار شدیم و تو عزیز
چه گمانی ، چه گناهی ، چه بد پنداری
...ای که مغرور به خود گشته و بر قدرت پوشالی خود می نازی
لختی از مرکب این کبر فرود آی و از این مستی دیرینه به هوش
تا ببینی که به فرموده ی قرآن کریم:
وقت پیروزی تو مثل سراب است یزید
مهلتی را که خدا داد به تو
به خدا عین عذاب ا ست یزید
نیست یک ذره امید
به دل سنگ و سیاه تو یزید
نیست این عاقبت شوم ، شگفت
از تو و تیره ی ناپاک زنی
که به دندان جگر حمزه گرفت
چه امیدی به کسی هست که عمری به تنش
گوشت از خون شهیدان خدا روییده
چه امیدی به کسی هست که بر
سفره بغض علی نان خورده
در دل شب زده و تاریکش
کوهی از کینه ی بدر و احد است
چه امیدی به کسی هست که با گستاخی
بزند چوب به لبهای حسین
پسر فاطمه ، آقای جوانان بهشت
و بخواند رجز پیروزی
که کجایند ، کجا؟ اجدادم ...
زود باشد که به توبیخ گناهان و به اسلاف تباهت برسی
آرزو می کنی آن روز ای کاش
که به تن دست و زبان در دهنت می خشکید...
گفت : کد کید ک واسع سعیک
هرچه در چله تو را تیر فریب است بزن...
به خداوند قسم
یاد ما ، کِشته ی اندیشه ما را نتوانی کشتن
هرچه زهر است بریز...
نیست در خانه ی رسوایی تو راه گریز
نشکند آینه ی وحی خدا را سنگت
به خدا راه به جایی نبرد نیرنگت
همه محکوم فنایند و فقط
قبله ی رو به خدا می ماند
شهدا زنده به عشقند نمی میرد عشق
شهدا زنده ترینند خدا می داند
یا حسین!
آنچه گفتم به خدا
نه به قدر غم تو بلکه به اندازه ی طبعم گفتم
به خداوند و رسولش
و به جاه و به جلال و جبروتش
به ملک و ملکوتش
سلام و صلواتش
تمام برکاتش
قسم بر شرف خلقت آدم و به نوح و به نجاتتش
به خداوند و دلیلش
به دست و تبر شرک برانداز خلیلش
به موسی و به اعجاز شکافنده ی نیلش
به دم گرم مسیحا و سر در طیق حضرت یحی
به یعقوب و به سی سال غم و صبر جمیلش
به خداوند قسم
(به خدایی که همین نزدیکی است)
عشق تو چاره ی هر تاریکی است
به هوای غم توست
می کند سجده اگر بر ورق دل قلمم
و اگر...
مردم شهر مرا
می شناسند به این هیئت« عباسیه »و خادمی عباست